سقف من آرامش است



یه بار بهش گفتم که تو وقتی من خوبم منو دوس داری فقط وقتی به حرفت گوش میدم منو دوس داری به محض اینکه کاری بر خلاف نظر تو انجام بدم میشم آدم بده و دیگه منو دوس نداری ، تصوری که از من ساختی برا خودت رو دوسداری .

اون اولین نفری نیس که فقط تصور بی نقصی که از من ساخته رودوسداره و تا کاری که برخلاف میلش باشه رو انجام بدم میشم بدترین آدم میشم کسی که باوراش نسبت به من شکسته  

وقتی بار دیگه قضاوت شدن از جانب یه عزیزی رو بشنوی درد داره میسوزه خیلی هم میسوزه و همچنین مقایسه شدن با یه آدم عوضی از جانب همون آدم . انگار زمان داره تکرار میشه منتها با یه آدم نزدیکتر و عزیزتر . 

دقیقا همون کار به همون نحوی که یه نفر دیگه انجام داده بود رو امروز یه نفر عزیزتر انجام داد . 

بارها تو حرفاش سعی کرد بگه اینطور نیست ک تو فکر میکنی و من فقط نوع خوبتو دوس ندارم من کلا خودتو دوس دارم ولی بارها و بارها برعکسشو ثابت کرد درست مثل امروز  

دل شکستن راحته جمع کردنش اما نه اصلا هم راحت نیس . 


صبح بعد از خداحافظی از همگان سوار تاکسی شدیم که بریم به سمت تهرون .

به اندازه ی اندی وقتی داشت اهنگ " دارم می رم به تهرون " رو.میخوند خوشحال بودیم سه تامون. بعد از کلی خستگی شیرین رسیدیم تهران و یه ساندویچ کثیف چسکی خریدیم و صرفا جهت رفع گرسنگی خوردیم . با اسنپ عزیز که خدا واقعا رحمت کند باعث و بانیش را رفتیم  تا فرودگاه امام. گیت های مختلف رو رد کردیم و رو یه سری صندلی راحتی های بسیار جذاب ام دادیم و منتظر موندیم تا زمان پرواز برسه. 

سارا ترس از هواپیما داشت. و برای چیز جدید و جذابی بود خداروشکر هواپیمای خوبی بود و خیلی آروم هم سعود کرد و هم فرود اومد . حس رو هوا بودن حس بس بسیار باحال و قشنگیه که آسمونی آبی و ابرایی که دوس داری لمسشون کنی رو ببینی ، تو پرواز جا داره بگم مهمانداران بسیار جذاب و اتو کشیده ای بودن جا برادری ضمن اینکه تو ردیف کناریم یه پسر بچه ی بسسیار شیرین و جذاب بود که عاشق من و خنده هام شده و هی منو نگاه میکرد و با اون چهره و خنده ی جذابش وقتی من بش می خندیدم صورتشو فرو میبرد تو لباس باباش و دوباره هی همو نگاه میکردیم و اینجوری می خندیدیم خلاصه سرگرمیم شده بود تا می دیدم داره گریش حتی در میاد می خندیدم بش بعد خیلی سریع از حالت گریه دوباره غش غش میخندید و سرشو برمیگردوند تو لباس باباش یه عشقی بود که دومی نداشت اصن اسمشم رامان بود فک کنم . به استانبول که رسیدیم از پنجره هواپیما یه منظره ی عااالی دیدیم و عشق کردیم با اون حجم از زیبایی و چراغونی  

به گیت های پرواز بعدی باید تا بسته نشدن به موقع می رسیدیم و فرودگاه استانبول رو جدیدا ساختن و به شددددت بزرگه حتی از شهر منم بزرگ تره انگار دو برابرشه از بس بزرگه ، باید کلی میدویدیم و نا پیدا کنیم گیت مخصوص ازمیر رو کللی دویدیم و گشتیم. با کلی پرس و جو پیدا کردیم گیت مورد نظر رو و بلیط ها رو گرفتیم و رفتیم سراغ آخرین گیت که هنوز باز نشده بود .

ما دومین نفرات بودیم و نزدیک به یک ساعت منتظر موندیم با احتساب اینکه پرواز ده دقیقه تاخیر خورده بود.  منو سارا و لطیف باهامون خیلی خسته شده بود و توان وایسادن نداشتیم همونجا رو همون زمین جلو گیت نشستیم (دقیقا مثل وقتی که منو ساجی تو مترو رو زمین نشسته بودیم ) مثل سه تا فلک زده نشسته بودیم و اون روی اسکلیمون که به ترک دیوار هم میخنده گل کرده بود و به زمین و زمان غش غش می خندیدیم ، من که به قول سارا اب روغن زده بودم و رد داده بودم و پگاسوس (اسم هواپیمامون) رو سگاتور می گفتم و هی یادم میرفت که اب میخوام به ترکی چی میشد و هی میپرسبدم و غش غش می خندیدم جا داره بگم از خنده اشکام داشت درمیومد و اینکه ترکا ادمای ماستی هستن و از اون همه خنده هامون کوچک ترین لبخندی نزدن و خیره خبر فقط نگا میکردن و یه "ما هیچ ما نگاه " خاصی تو چشماشون داشتن

بالاخره رفتیم سرجاهامون تو دومین پرواز نشستیم . شهاب میگفت این هواپیما به صورت عمودی یهو اوج میگیره و همون طور یهو فرود میاد و واقعا هم همین بود خلبان حوصله ترمز گرفتن نداشت اصلا و یه راه یک ساعت و ده دقیقه رو نیم ساعته رسیدیم  

قیافه ی سارا دییییدنی بود موقع صعود و فرود اصن باید ازش فیلم میگرفتم از ترس چشاش درشت شده بود اصن خنده دااار منو لطیف که به جای ترس داشتیم پااره میشدیم از قیافه ی سارا  

وقتی رسیدیم آرامش به معنی واقعی کلمه رو درک کردم یه فرودگاه ارووم یه ادمای ملو و جایی که واقعا آدم دغدغه و دل مشغولی نداره و نمیخواد برگرده حتی .


ادامه مطلب

امشب میخواهم از او بنویسم 

از کسی که هیچ کس در زندگیم نتوانست جایش را پر کند . اولین بار که به هم برخوردیم و جرقه ی اشناییمان زده شد پشت تلفن بود . خاله زنگ زده بود و من گوشی را برداشتم و جواب دادم بدون اینکه بشنوم چه کسی پشت خط است یک ریییز داشتم به عادت معمول تند تند و با شوق حرف میزدم ان هم بدون نفس و بعد از همه ی این ها یک هو یک صدای خانم طووور شنیم که گفت سلام من ساجدم!!!! حتما چهره ی مات من را میتوانید تصور کنید () ، و دیدارهای بعدی و بعدی و بعدی مان تا به امروز که حدود هفت سالی از آن روز میگذرد.

در تمام این مدت او و تنها او بهترین دوست من و اولویت اولم ماند و هست و خواهد بود ، روزی را به یاد دارم که کسی از من پرسید " اولویت اولت تو دوست داشتن از بین دوستات کیه " جواب دادم "ساجی"  در آن لحظه حسادت کرد و خواست خودش اولین برای من باشد تلاش هم کرد راستش را بخواهید  از نظر دوست داشتن "نزدیکش" شد اما باز هم نتوانست به او برسد و جایش را بگیرد . 

در تمام این مدت تنهایم نگذاشت و تا جایی هم که من میتوانستم سعی کردم تنهایش نگذارم ، از او خیلی چیزها یاد گرفتم خیلی چیزها ، حرف هایش اب روی آتش دلم گذاشتند هزاران بار ، حماسه هایی را به وقوع پیوستیم که فقط مختص خودمان است و بس :)) ، و اولین و تنها کسی است که به او رفاقتم را هدیه دادم چون لایقش است چون میدانم دنیا هم روبه رویم بایستد او نمی ایستد چون میدانم از بین تمام بی وقتی ها و مشغله هایش حتی شده کوچک ترین زمانی را برای اینکه حواسش به من باشد از دست نمیدهد ، چون میدانم حتی اگر بدترین کار هم کنم قضاوتم نمیکند و سعی میکند خودش را جایم بگذارد و این برای من بیشتر از تمام دنیا ارزش دارد ، چون وقتی برایش از یکی از بزرگترین ریدمانی زندگیم تعریف کردم نگذاشت برود قضاوتم نکرد رهایم نکرد به جایش فقط شنید و بغلم کرد و خودش را جای من گذاشت و مرا فهمید و وقت هایی بود که خیلی ها که حرف از همیشه بودن میزدند ، حرف از اینکه "هر وقت گم بشی من اولین نفری ام که دنبالت میگردم " (زارت) میزدند نتوانستن انجام دهند . 

و من از هر لحظه از این روز ها که میخواهم و نمی توانم کنارت باشم متنفرم . از تمام وقت ها که با همه ی وجود میخواستم بغلت کنم و نتوانم متنفر از ، از همین حالا که میخواهم و نیستم متنفرم رفیق .

روزی به تو گفتم که من همیشه به خاطر تو اونجا خواهم بود (I'll be there for you juuust you ) هنوز سر حرفم هستم و همیشه خواهم بود و لعنت به من که اگر میشد و نخواستم که باشم . 

تنها "تو" نارنجی من و لیتل هیرو ی "من" هستی رفیق  




امروز تولد لطیفه رو پیش پیش گرفتیم ، کیکشو با زحمت و عشق از صبح پاشدم درست کردم و همه چی خوب پیش رفت ، واکنشش با دیدن کادویی که بهش دادم گریه بود !! گذاشتم کادومو آخر از همه بش بدم واکنشش خیلی مهم بود برام 

وقتی جینگیل بینگیل جعبه پر کن رو کنار و دیدش یهو گریش گرفت (لازم به ذکره لحظه ی کاملا فیلم هندی ای بود و همه داشتن قطره اشک گوشه چشمشونو پاک میکردن که برا لطیف البته شامل کلی قطره میشد ) و بعد میرسیم به مجلس گرم کردنش 

آقا بچه رو سگ بگیره جو نگیره دقیقا حکایت منه 

پری گیر سه پیییچ داد که باید اهنگ بزارین برقصین جشن به رقصشه و چقدر بی ذوقید و حالا ما اهنگم نداشتیم منم همش اهنگای رقصی انگلیسی که احدی از اون جمع باهاشون حس رقصش نمیومد

بعد زهره بعد از کلی تازه لب وا کرد گفت من فلش دارم حالا نمی شد اول می گفتی ؟ فلشو آورد و همچنان کسی نرقصید 

از اونجایی که من عاشششق دی جی بودن هستم دیدم همه مثل مراسم خواستگاری خیلی ساکت و خانم طور نشستن گفتم کار کار خودمه 

رفتم رو صندلی و درست مثل تولد دو سه سال پیشم مجلسو به دست گرفتم و شدم دی جی نخورده مستشون و اون دنده ی کسخلیم بدجور بالا زده بود و کلی یخ همه رو وا کردم و همه یکی یه ور غش کرده بودن از خنده  

جو گیر که میگن خود منم آقا ولی امروز لازم بود خداییش 

و خلاصه اینکه حسن ختامی شد و لطیف بعد چند روز حرص خوردن حالش خوب شد و همه به لبخندی رو لبشون اومد .

.

خدایا شکرت . 



چند روزی میگذره ازینکه برگشتم خونه. تو این چند روز فهمیدم دیگه نمیتونم این شهرو تحمل کنم ، انگار دارم خفه میشم تو این شهر لعنتی ، انگار نفسام گاهی جوری میگیره که هیچ هوایی نیست ، مثل دیوارای زندونن برام تک تک جاهاش. 

دارم دیونه میشم تو این شهر به معنای واقعی کلمه ،  به معنای واقعی کلمه و یکی از بدترین لحظه ها رو دیشب داشتم ، دیشبی که به گای سگ گذشت ، دیشبی که انگار بار دیگه بود که مردم . 

امروز اما . روز خوبی بود در عین خوب نبودنش !! 

با لطیف و سارا کلی خندیدیم و مسخره بازی دراوردیم و عکس گرفتیم  اما تو ذهنم غوغای تموم نشدنی که کلنجار میرفت باهام رو داشتم . 

یه نفر میگفت خونش فقط چند دقیقه فاصله داره باهات اما انگار فاصله ی خودتون چندددد عمره ، یکی میگفت دندون لقو باید کند و تو کندی و این خوبه برات ، یکی میگفت چند سال !! که بگذره عادت میکنی و یادت می ره ، یکی میگفت همتون خفه شین و. همین طوری یکی یکی همه داشتن زرر میزدن . 

چمدونمو امشب بستم ، دهم پرواز داریم ، قراره لحظه های خوبی باشه ، خیلی خوب ، پر از دیونگی، هی میخوام یه جوری جور کنم ساجی روهم ببینم نمیشه :| 

 . 



خیلی وقته که چیز جدیدی ننوشتم اما الان تو این وقت بی وقت دلم خواست بنویسم . 

نمیدونم اما چی باید باشه . خوشحالی برای خوب بودن امتحانا؟. یا گفتن از حال هایی که تو یه ثانیه عوض میشن؟. یا نوشتن از غمی که انگار دلم به وجودش "،عادت" کرده؟؟ .

هر وقت که زخمی ، دردی ، غمی چیزی تو دل آدمی ایجاد میشه درست مثل بیماری یه دوره ی حاد داره ، امان از این دوره ی لعنتی . هیچ چیزی تو عالم نیست که دلتو به معنای واقعی خوشحال کنه ، از رو میگی میخندی اما تو پوسیده و از هم پاشیده . مثل یه سقفی هستی که هر چهار طرفش ترک خورده و منتظر کوووچیکترین لرزس تا بریزه و از هم بپاشه.

یه دوره ی نقاهت هم داره که این دوره به مرور بعد از دوره ی حاد خودشو نشون میده. اما این دوره برعکس بیماری که بیمار درمان میشه و زخماش دارن خوب میشن تو این مواقع دوره ی نقاهت به معنی عادت کردن دل و کنار اومدن باهاش هست انگار این حس میشه شبیه یه دوست یا یه تنهایی که همیشه هست و بهت یادآوری میکنه از کی ، کی ، کجا خوردی . انگار باید باشه تا مداممممم یادت بیاره که مبادا یادت بره و باااز هم بشی همون احمقی که بودی . من از هیچ اشتباهی که مرتکبش شدم پشیمون نیستم از هیچکدومشون شاید درست نباشه بگم اما اگه ده بار هم برگردم عقب باز هم همین اشتباهات رو مرتکب میشم. چون انقدر یاد گرفتم ازشون که فکر نمیکنم اگه مرتکبشون نمی شدم میتونستم یاد بگیرمشون. 

میدونی ؟. سقف آرامش . جدیدا قلب دردات دوباره برگشتن ، نبض تند تو رگات باز برگشته. اما یه چیزایی دیگه برنگشته و خوشحالم بابتشون 

اون عادت نکردنه. اون برنگشته و مونده . 

یک روز هم نیست که من فکر نکنم بهشون ، که یادم بره ، حتی یک روز . تو اوووج خندیدنام حتی ، تو بینابین اهنگای لعنتی که میشنوم ، تو همه ی لحظه های دلگیریم، همه چی همه چی . 

اومدم فقط بنویسم خوبم اما گاهی نیستم ، عادت کردم و این خوبه ، میترسم و نمیدونم این خوبه یا نه ، خوابش رو دوبار تا حالا دیدم و نمیدونم خوبه یا نه یا هیچی اصن ، و با وجود همه و همه ی اینا هیچ کدوم منو از گذروندن روال زندگیم بازنداشت و متوقفم نکرد و این خوبه .

جدیدا دارم خیلی چیزا رو بیشتر یاد میگیرم 

مثلا اینکه برا کسی که" نمیخواد" نه طرز فکر غلطشو نه زندگیشو نه تصمیمش رو عوض کنه کوچک تریییین تلاشی نکن و یه به من چه ی خیلی بزرگ به خودت بگو ، یا اینکه دارم سکوت رو بیشتر و بیشتر تمرین میکنم که چه وقتایی خوب ازشون استفاده کنم ، یا اینکه نزارم حرف تو دلم بمونه و خودخواه باشم اندکی به قول ساجی خیلی خیلی خیلی طول کشید تا یاد بگیریم خودخواه باشیم ، 

تیکه نپرونم و مستقیم حرفمو بزنم وقتی که "لازمه"، 

خب تا کشفیات بعدی بدرود ، من برم بخوابم ، فعلا و صبح بخیر با این اوصاف زمان !


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

دانلود رایگان مقاله خلوت گاه معماری www nbpars.ir 09128380245 راه سلامت سایت تخصصی قاریان قرآن کریم мαgнzєкнαкєѕтαяι آداب و فرهنگ اسلامی ایرانی آموزش سئو இپــر پـــــــروازஇ