چند روزی میگذره ازینکه برگشتم خونه. تو این چند روز فهمیدم دیگه نمیتونم این شهرو تحمل کنم ، انگار دارم خفه میشم تو این شهر لعنتی ، انگار نفسام گاهی جوری میگیره که هیچ هوایی نیست ، مثل دیوارای زندونن برام تک تک جاهاش. 

دارم دیونه میشم تو این شهر به معنای واقعی کلمه ،  به معنای واقعی کلمه و یکی از بدترین لحظه ها رو دیشب داشتم ، دیشبی که به گای سگ گذشت ، دیشبی که انگار بار دیگه بود که مردم . 

امروز اما . روز خوبی بود در عین خوب نبودنش !! 

با لطیف و سارا کلی خندیدیم و مسخره بازی دراوردیم و عکس گرفتیم  اما تو ذهنم غوغای تموم نشدنی که کلنجار میرفت باهام رو داشتم . 

یه نفر میگفت خونش فقط چند دقیقه فاصله داره باهات اما انگار فاصله ی خودتون چندددد عمره ، یکی میگفت دندون لقو باید کند و تو کندی و این خوبه برات ، یکی میگفت چند سال !! که بگذره عادت میکنی و یادت می ره ، یکی میگفت همتون خفه شین و. همین طوری یکی یکی همه داشتن زرر میزدن . 

چمدونمو امشب بستم ، دهم پرواز داریم ، قراره لحظه های خوبی باشه ، خیلی خوب ، پر از دیونگی، هی میخوام یه جوری جور کنم ساجی روهم ببینم نمیشه :| 

 . 



مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

کلینیک کاشت موی دبیری فر لگاریتم SirunSona FARYADEBAM سایت مد جدید آپدیت نود 32 - یوزرنیم و پسورد نود 32 - لایسنس نود 32 آپشن خودرو | گندم کار Leo احادیث اهل بیت ع